محمد رضامحمد رضا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 17 روز سن داره

معجزه مامان و بابایی

تولد سه سالگی پسرمممم

امسال تولد بزرگ شدنت و سلامتیت را در منطقه خوش آب و هوای ابرده گرفتیم...در کمال سادگی  ذوق کردنات و واکنش هات برای دیدن کادوها دیدنی بود... کیک تولدت بسلامتی خراب شد... و صبح جمعه من یدلیل سرماخوردگی نتونستم کیک جدید درست کنم..این بود که تولد بدون کیک گرفتیم.... وقتی کادو ها را با ذوق باز میکیردی..انگار تو شوک بودی..نمیدونم ولی واقعا انگار رفته بودی تو عالم خلسهههه هیچی جز ماشین پلیس و ماشین آتشنشانی را نمیدیدی...نه گریه نه خنده...یه شوک جالب داشتی..که من هرلحظه نگرانت میشدم نکنه سکته کنی.... یه دستت به ماشین پلیست بود و یه دست به ماشین اتشنشانی..و با دست سوم داشتی کادو های دگه تو باز میکردی... تازه بعد نیم ساعت که هشی...
27 شهريور 1395

هورااااا..محمدرضای من سه ساله شد

پسر نازنینم دیروز تولد شمابود..بسلامتی سه ساله شدی...بزرگ شدی ماشالا...اقا پسر شدی... خودتم میگی من آقا پسلم...بعد میگی دخترا با پسلا..پسلا با پسلا...کل شعر را تحریف کردی ماشالا دیروز یه کیک باب اسفنجی برات گرفتم تو مهد کودک تولد داشتی... خیلی خوشحال شده بودی..و کلی ذوق کردی..تا شب چندین بار برام تعریف کردی..انشالا بزودی مربی مهربونت عکساتو بده.. عزیز من خیلی دوست دارم...خیلی دوستت دارم..و بزرگترین چیزی که از خدا میخوام اینه که شما سالم و صالح بزرگ بشی....واقعا فقط اینو از دنیا میخوام... انشالا جمعه هم یه تولد خانوادگی داریم و کلی کادوهای خوشگل موشکل برات خریدیم... لگووو از اون کالسکه هایی ها...ماشین آتش نشانی...که مطمئنم با د...
24 شهريور 1395

پسر متحول من...

پسر من 7 روز دیگه شما سه سالت تموم میشه..و مشالا تو این روزا هر روز یه تحول جدید ازخودت نشون میدی.. اون شب اومدی میگی میخام برات شعر بخونم..گفتم باشه بخون تا ازت فیلم بگیرم..بعد یه هویی 4 تا شعر خوندی..من اصلا نمیدونستم شما این همه شعر بلدی.. میخونی علوسک من نشماتو (چشماتو)باز کن.. وختی که شب شد اونخت (اونوقت)لالاکن.. بیا بریم تو ح آط (حیاط) با من بازی کن.. توپ بازی و نن بازیو نناب بازی کن..(توپ بازی و شن بازیو طناب بازی کن)   بعد میگی خب حالا توپ سیفیدم.. توپ سیفیدم..نننگیو نازی.. (قشنگی و نازی.. ) بیا با هم بریم به بازی بازی چه گوبه(خوبه) با بچه های گوب(خوب) بازی میکنیم با ی یونه(دونه) گوپ(...
16 شهريور 1395

محمدرضای تحول یافته من...

پسر نازینینم..این روزها بزرگ شدنت خیلی محسوس و مشهوده... صبحا خودت بیدار میشی و اماده رفتن به مهدکودک میشی..دنبال بابایی راه می افتی و تو تک تک اتاق هایی که بابا میره میری و میگی من آماده ام..با وجویکه خواب از چشات میباره.. من و بابایی خیلی دلمون برات میسوزه که از همین سن باید صبح زود بیدار  شدنو تجربه کنی...محمدرضای عزیزم..من هنوز نگران اینم که ایا واقعا برات مادر خوبی هستم یا نه...وقتی که خودت مستقل میخابی ..وقتی مستقبل لباس میپوشی و میری..وقتی مستقل غذا میخوری و نمیزاری من نزدیکت باشم..هم خیل یخوشحال میشم از بزرگ شدنت..هم با تمام وجودم همون  همزیستی مسالمت آمیز نوزادیت را میخوام... گاهی که ا ز سرکار میام و شما با ورد به خو...
9 شهريور 1395
1